خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
|
آن کس شخاک و کروشنسته آب زندگانش گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شدهست زیر پاشان گنجها و سوی بالا باغها من اگر پیدا نگویم بیصفت پیداست آن شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو |
|
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست گفت آری من قصابم گردران با گردنست آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست میزند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست |
نظرات شما عزیزان:
|